به‌روز شده در: ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۴۹
گفت‌وگو
آیت الله العظمی علوی گرگانی: نسبت به مسایل فرهنگی اخیر نگرانیم
دیدار شورای سردبیری "خیبرآنلاین" با یک مرجع تقلید
صرف نشستن افراد در کنار رهبری، معیار انتخاب نیست
گفت‌وگوی خواندنی "خیبرآنلاین" با علی‌اصغر زارعی
ناگفته‌هایی از نحوه ورود آیت‌الله مهدوی‌کنی به خبرگان
گفت‌وگوی‌ "خیبرآنلاین" با حجت‌الاسلام میرلوحی(2)
چه کسانی آیت‌الله مهدوی‌کنی را بایکوت خبری کردند؟
گفت‌وگوی‌ "خیبرآنلاین" با حجت‌الاسلام میرلوحی(1)
موضوعات شورا جهت رفع تکلیف مطرح می‎شود
عضو شورایعالی فضای مجازی در گفت‌وگو با "خیبرآنلاین"
آشنایی با یک خواننده جوان جبهه انقلاب
گفتگوی اختصاصی "خیبرآنلاین" با سید مهدی ضامنی
تاثیر دودهه زندگی در آمریکا بر ذهن ظریف
گفتگوی اختصاصی "خیبرآنلاین" با محمدصادق کوشکی(2)
سیاستمدار در تراز انقلاب‌ اسلامی نداریم
گفتگوی اختصاصی "خیبرآنلاین" با محمدصادق‌ کوشکی(1)
استراتژی حزب‌الله برای 4 سال پیش رو
گفت‌وگوی خواندنی "خیبرآنلاین" با حسین الله‌کرم
بزرگترین اشتباه سیاسی‌ عمرم رای به خاتمی بود
گفت‌وگوی "خیبرآنلاین" با مهدی کوچک‌زاده (2)
کد خبر: ۵۰۸۳۲
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۲
"خیبرآنلاین" - شما چرا با تعجب به صفحه رایانه مقابلتان خیره شده اید؟!... با شما هستم، بله با شما؛ چرا به این تیتر داستان من، به شکل عجیب و غریبی نگاه می کنید؟! نگران نباشید؛ منظورم از این تیتر، شما نیستید؛ اين در مورد آدم هايی مثل من است كه هر وقت به حال كسي دل مي سوزانند و غصه اش را مي خورند، بعضي ها باور نمي كنند و مي گويند حتما در زير كاسه، نيم كاسه اي دارند، اما باور كنيد كه ندارند!
 
شايد فكر مي كنيد كه بنده با انتخاب اين تيتر تعمق برانگيز براي داستانم، منظور ديگري دارم و نمي خواهم واقعا و به شكلي عميق، به جنگ مشكلات ريز و درشت مستاجران خانه به دوش و افراد بيكار و درمانده بروم و با حل آنها، گُل لبخند بر لب اين آدم هاي گرفتار بنشانم، اما اشتباه مي كنيد؛ من با همه توان آمده ام تا با قلمم در رفع مشكلات شما...
 
ای بابا، باز هم که دارید همین طوری به تيتر داستان نگاه می کنید!!... مگر شما هیچ کار دیگری ندارید؟!... لطفا به جای این نگاه کردن، زودتر حکایت مرا بخوانید و بروید پی کارتان دیگر!
 
****
 
واقعا که آدم گاهي اوقات در برخورد با بعضی ها و حتی اعضای خانواده اش، سرش مي شكند و زير چشمش ورم مي كند و سپس دود از کله اش بلند می شود!
 
چندشب قبل، بعد از صرف شام، برای فرار از خريد چشم روشني و هزینه سنگینی که قرار بود عیال مهربان و خواهر تازه عروسش روی دستم بگذارند، کیف خبرنگاری ام را برداشتم و خيلي حرفه اي و یواشکی از خانه جیم شدم و با خوشحالی و سرافرازي، خودم را به خیابان اصلی رساندم!...
 
هنوز لذت فرار را نچشیده بودم که در گوشه ای ازخیابان، پیرزنی تنها، توجه مرا به خود جلب کرد. این خانم مسن درحالی که یک کیسه پر از اسکناس در دست داشت، با احتیاط و هراس، به دور و برش نگاه می کرد. فكركردم كه او از شب و تاريكي و سارق مي ترسد و حتما نياز به كمك دارد. به همين خاطر جلو رفتم و كمي به او نزديك شدم: "سلام مادر! شب شما بخیر و شادی!"
 
پیرزن کمی فاصله گرفت و با تردید، قد و بالایم را براندازکرد: "ش... شما چی گفتی پسر؟!"
 
 - هیچی خانم! چرا دست و پات می لرزه؟! می ترسی؟!
 - نه، اما فكر مي كنم كه شما منظوري داري!
- منظور؟!
- بله؛ من به شما مشکوکم!
- مشکوک؟! 
- بله؛ احساس می کنم که زیر این کاسه، یه نیم کاسه اس!
- کدوم کاسه، کدوم نیم کاسه؟!
- همین کاسه "شب بخیر" و نیم کاسه "شادی" تون!
 
و کیسه پول را بیشتر و محکمتر به سینه فشرد و آب دهانش را فرو داد و با وحشت به چشم هایم خیره شد: "چیه؛ چرا به اين پول ها زُل زدي؟! من مطمئنم كه منظوری داری!"
 
- نه مادر؛ فكر بد نكن!... حالا اين همه پول چيه با خودت حمل مي كني؟!
- اين 2 ماه اجاره خونه عقب افتاده صاحب خونه اس كه از فاميل و آشناها قرض گرفتم تا امشب اسباب و اثاثيه مو نريزه تو كوچه... اگه بهم بيشتر نزدیک بشی، داد می زنم تا پلیس دستگیرت کنه ها!
- ای بابا، پليس چرا؟!... مثل این که شما... بله، کاملا پیداست!
 - چی پیداست؛ نيم كاسه زير كاسه؟!
- نخیر! معلومه که شما به همه چیز و همه کس مشکوکي!
 
و به فکرم رسید که از همین موضوع و سوژه زیبا، برای خوانندگان این سایت اینترنتی، یک گزارش خوب و جانانه تهیه کنم؛ پس بلافاصله از داخل کیفم، ضبط صوت و میکروفون را بیرون آوردم و گفتم: "مادرجون! من خبرنگار یه سایت بسیار معتبرم و می خوام در همين لحظه درخصوص ضرب المثل کاسه و نیم کاسه، از شما چند سوال بپرسم!"
 
پیرزن كه انگار کشف بزرگی کرده و مُچ مرا گرفته است، وحشت زده و با تمام وجود فرياد زد: "دیدی گفتم؛ من مي دونستم که زير این کاسه، یه نیم کاسه اس!... اي واي باید فورا فرار كنم و جون و مالم رو نجات بدم!..."
 
- کجا در مي ري مادر؟! بيا این میکروفون رو بگیر و در همین خصوص برامون صحبت کن!
 
پیرزن درحالی که با گام های بلند فرار می کرد، گفت: "نخیر آقا! من حتی به اون میکروفون هم مشکوکم!"
 
خنده ام گرفت! نخیر؛ از این سوژه زیبا و این مادر باتجربه نبايد به اين راحتی بگذرم؛ باید بروم از او چند سوال خواننده پسند و حسابي بپرسم!
و به دنبالش شروع به دویدن کردم: "خواهش مي كنم صبر کن مادر؛ صبرکن که حالاحالاها با شما کار دارم!"
 
...کمی مانده بود به پيرزن شکاک برسم که از بخت بد، از روبرو سر و کله عیالم پیدا شد؛ او خیلی عصبانی بود و اگر دستش به من می رسید، بدون شك، بلايي به سرم مي آورد كه مرغان آسمان...
 
می خواستم عقبگرد کنم و هرچه سريعتر از دستش بگريزم که از پشت سر، یقه چرك مرده ام را گرفت و داد زد: "خوب گیرت آوردم! حالا دیگه از دست من در می ری؟!"
 
درحالی که همه وجودم به شدت می لرزید، گفتم: "س... سلام بانو!"
 
- چه سلامی، چه علیکی؟! مگه نگفتم بيا بریم برای عروسی آبجی كوچيكه ام، یه چشم روشني چشمگیر و گرون قيمت بخریم؟!
-  بله خانم، فرمودی! اما اول اجازه بده تا درخصوص یه ضرب المثل، از اون خانم چند سوال بپرسم!
- کدوم ضرب المثل؟! کدوم خانم؟!
- اون خانمی که داره از اون دور دورا، با قیافه ای مشکوک، من و تورو نگاه می کنه!
 
عیال درحالی که دستش را به کمر می گذاشت گفت:
 
"بهتره از خودم بپرسی؛ اونم درمورد ضرب المثل کوچه علی چپ!"
- کوچه علی چپ؟!
- بله؛ کوچه علی چپ!
- من که سردرنمیارم! کوچه علی چپ دیگه کجاست؟!
- همین جاست!
- من که منظورت رو نمی فهمم عزيزم!
- اتفاقا خوبم می فهمی، اما داری خودتو به کوچه علی چپ می زنی تا موضوع خریدکادو فراموش بشه! حالا راه بیفت ببینم!
- كجا؟!
- بازار!
- اين وقت شب كه بازار تعطيله!
- من بازش مي كنم!
 
دیدم نخیر؛ بهتره باز هم فرارکنم و مثل آن پيرزن، جان و مالم را نجات دهم!... لحظاتی بعد، در يك فرصت به دست آمده و در يك چشم به هم زدن، بلافاصله کیف و ضبط صوت و میکروفون خبرنگاری را رها کردم و فرار را بر قرار ترجيح دادم و...
 
 ناگهان صداي نعره وحشتناك و دلهره آور عيال، همه وجودم را به لرزه درآورد:" ازجات تکان نخور كله پوك وگرنه كله تو..."
 
آن قدرترسیده بودم که با سرعت باد، از دستش در رفتم و هر لحظه از او دور و دورتر شدم...
 
آخیش! فعلا جان سالم به در بردم!... نکند بازهم به سراغم بیاید و... بهتراست تا می توانم از عیال و از خشم و تهدید او دور شوم:" آهای تاکسی! آخرخیابون!"
 
صداي اولين راننده ماشين شخصي، پرده گوشم را خراش داد:"دربست؛ بيست هزارتومن!"
 
- چه خبرته؟! مگه قراره براي گشت و گذار و نرمش و ورزش، منو ببری دشت و دمن و ايضاً کوه دماوند؟!
- همینه که هست؛ میای بالا یا نه؟!
- معلومه كه نه؛ اگه به دست عيالم تلف بشم، نميام!... عزت زیاد! برو بابا؛ بی انصاف!
 
و باز هم دستم را به سمت خيابان دراز كردم:"مستقيم!"
 
ماشين دوم، چند مترجلوتر توقف کرد:" جونم!"
 
 - تا آخر این خیابون چند می بری؟!
- پانصدتومن، عزیز!
- پانصد تك تومن؟!
 
راننده با مهربانی و به گرمي هرچه تمام تر لبخند زد:"آره، قابل شمارو نداره! بفرما بالا!"
 
فکرکردم اشتباه شنیده ام. با تردید، به چهره راننده خيره شدم:" گفتی کرایه تون چند می شه؟!"
 
- عرض کردم پنج تا صدي ناقابل كه اونم مهمون من!... چیه؛ زیاده؟!
- نخیرآقا؛ خیلی هم کمه؛ به همین خاطر فكر مي كنم كه شما منظوري داري!
- منظور؟!
- آره؛ بنده به شما مشکوکم!
- مشکوکی؟!!
- بله؛ احساس می کنم که زیر این کاسه، یه نیم کاسه اس!!
- کدوم کاسه، کدوم نیم کاسه؟!
- همین کاسه مهربانی و لبخند گرم و زیاد و نیم کاسه انصاف و کرایه کم!... ببينم شما واقعا مسافركشي؟!
- شب ها آره؛ روزها تو اداره و بعدش تا دَم صبح تو خيابون كار مي كنم تا خرج زن و سه جوون تحصيلكرده و بيكاررو... اما  مثل این که شما... بله،کاملا پیداست!
- چی پیداست؛ نيم كاسه زير كاسه؟!
- نخیر! معلومه که شما به همه چیز و همه کس مشکوکي!
 
از خوشحالی می خواستم بال و پر دربیاورم و جيك جيك كنان پرواز كنم! واقعا به این می گويند یک شهروند خوب و زحمتکش و یک راننده شریف و خوش انصاف!... قبل از این که سوار شوم، صورت راننده را بوسیدم وگفتم:" قربون معرفتت آقا؛ جلوی پای شما، یه راننده ديگه براي همین مسیر از من بيست هزار تومن كرايه می خواست!"
 
راننده با افسوس گفت:" عجب آدم های بی مروتی پیدا می شن!"
 
یاد چند روز قبل افتادم که یک راننده خيلي بی مروت، برای همین راه كوتاه، از من فيش نجومي... ببخشيد؛ كرايه و رقم نجومي خواست!... وقتی این موضوع را به راننده گفتم، خیلی ناراحت شد:" باید همچین راننده ای رو تنبیه کرد! این جورآدم ها، آبروی مارو هم مي برن!... خب، شما چی بهش گفتي؟"
 
-  گفتم چه خبرته آقا؟! بهتره یه بادبزن بگیری و خودت رو باد بزنی تا تب نکنی، فقط بپا نچاي خوش تيپ!!
 
راننده که ازجواب من کیف کرده بود، خندید و با لذت و محبت دستش را روی شانه ام گذاشت:" آفرین به شما داداش خودم؛ خوب بهش گفتی!... خب، بعد اون چی گفت؟!"
 
- گفت این قدر این جا بمون تا علف زیرپات سبز شه!
- بالاخره شد يا نه؟!
- چي؛ سبزشدن علف؟!
- نه جونم؛ مي گم بالاخره سوار اون ماشين شدي يا نه؟!
- معلومه كه نه؛ ازحرفش عصبانی شدم و بهش گفتم از ماشین بیا پایین ببینم!
- مثل اين كه حكايت داره شيرين و جالب می شه!... خب، اومد پایین؟!
- نه، با زور آوردمش پایین؛ این جوری!!
 
و در ماشین را بازکردم و یقه راننده باانصاف را گرفتم و فرياد زدم:" بیا پایین که کارت دارم!"
راننده خيلي تعجب کرد:" حالا چرا یقه منو چسبیدی؟!... ولم کن آقاجون!"
 
- اتفاقا اونم ازم خواست ولش کنم، اما من کشون کشون بردمش طرف پاسگاه پلیس!
 
با همه توان، راننده را روی زمین کشیدم تا او را به پلیس تحویل دهم. او شروع به التماس کرد:" تورو جون مادرت ولم کن! من كه اون رانندة بي انصاف نيستم!"
 
- باوركن اونم التماس كرد ولش كنم، اما مگه من ولش كردم!
 
راننده براي اين كه موضوع را فراموش و يقه اش را رها كنم،گفت:" خواهش مي كنم حالا منو نبر پاسگاه؛ آخه خيلي ديروقته!"
گفتم:" مگه ساعت چنده؟!"
 
- يه نگاهي به ساعت خودت بنداز و بعد بقيه اون حكايت شیرینت رو برام بگو!
 
می دانستم می خواهد چه کلکی بزند:"حالا چه وقت اون حکایت شیرینه؟! نکنه می خوای خودت رو به کوچه علی چپ بزنی تا... حالا جوری حالت رو می گیرم که کیف کنی! فکرکردی اين مملكت حساب وکتاب نداره و تو از هفت دولت، آزادی؟! "
 
... نمی دانم چه طور شد که راننده با یک تکان شديد، از دستم دررفت و پس از سوارشدن به ماشین، شتاب زده پايش را روي گاز گذاشت و گریخت و در دل تاريكي گم شد...
 
فریاد زدم:" آهای! کجا در می ری آقای مهربون؟! قسمت شيرين حكايت هنوز مونده!... ای بابا! مگه قرار نبود منو برسونی آخرخیابون؟! "
 
ای وای لعنت بربخت بد من؛ بعد از مدت ها بالاخره یک راننده خوش انصاف پیدا کردم که او هم در رفت!!...
 
در حال فكرکردن به راننده فراری بودم که ناگهان یکی ضربه اي بسيار محکم بر فرق کله ام و سپس صورتم کوبید و فریاد زد:" فکر کردی خیلی زرنگی کله پوک؟! حالا از دست من و از کوچه علی چپ فرار می کنی تا نری برای عروسی آبجی جونم، يه چشم روشني چشمگير و...
 
- آخ سرم!!... آي چشمم!... اي واي، خون!... خون!... خون!... 
 
****
 
اي بابا! شما که هنوز همین طوری نشسته ايد و با تعجب به صفحه رایانه مقابلتان خیره شده و می خندید؟!... حکایت من که تمام شد و سرم شکست و زيرچشمم ورم كرد و خلاص!... چرا باز هم به این تیتر داستان "اينجا يكي هست كه منظوري دارد!" به شکل عجیب و غریبی نگاه می کنید؟!
 
گفتم كه؛ نگران نباشید؛ منظورم از این تیتر، شما نیستید؛ اين در مورد آدم هايی مثل من است كه هر وقت به حال كسي دل مي سوزانند و غصه اش را مي خورند، بعضي ها باور نمي كنند و مي گويند حتما در زير كاسه، نيم كاسه اي دارند، اما باور كنيد كه ندارند! شايد فكر مي كنيد كه بنده با انتخاب اين تيتر تعمق برانگيز براي داستانم، منظور ديگري دارم و نمي خواهم واقعا و به شكلي عميق، به جنگ مشكلات ريز و درشت مستاجران خانه به دوش و افراد بيكار و درمانده بروم و با حل آن ها، گُل لبخند بر لب اين آدم هاي گرفتار بنشانم؟! اما اشتباه مي كنيد؛ من با همه توان آمده ام تا با قلمم در رفع مشكلات شما...
 
اي آقا! مثل اين كه شما وِل كن نيستيد و نمي خواهيد به سراغ مطلب ديگري برويد!...
 
سردبير عزيز! چرا این خوانندگان سايتتان، اين داستان و تيتر مرا رها نمی کنند و دست از سرم برنمي دارند؟! لطفا شما يك چيزي بگوييد شايد حرفتان را قبول كنند و... اما صبر کنید ببینم؛ راستي شما چرا اینقدر مشکوک به نظر می رسید؟!... مثل اين كه منظوري داريد!... با شما هستم؛ بله با شما سردبير محترم؛ چرا قیافه و نگاهتان... نکند شما هم زيركاسه تان، نيم كاسه اي داريد و می خواهید...
 
ای بابا... خواهش مي كنم این صفحه را ببندید و بروید پی کارتان دیگر!...



* حمیدرضا نظری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Latvia
|
۰۷:۱۸ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
0
0
نگویید کوچه علی چپ. بگویید آن راه.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: