کتاب را در دستش گذاشتم و کمی با هم خوش و بش کردیم، گفتم «بفرمایید نذری است»! نگاهش برای چند لحظه بین من و کتاب سردرگم بود اما بعد با لبخند گفت: «قبول باشه، چه نذری خوشمزهای».
"خیبرآنلاین" - کنارهم و ضمن رعایت تمام پروتکلهای بهداشتی روی نیمکت نشسته بودیم که خانم جوانی با دختر چهار سالهاش از کنارمان رد شدند، همه چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد: چشمهایی که به هم گره خورد، کیفی که باز و کتابی که هدیه داده شد؛ این برشی از زندگی خانم مهدیزاده، بانوی فرهنگی اهوازی است که کیفی همیشه پر از کتاب دارد.
به گزارش فارس، یک بستهبندی دخترانه که کتاب و عروسک را در آن گذاشته بود را با لبخند به آن دختر کوچک داد و به جای اولش برگشت؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ببخشید شما منتظر این خانم و دخترش بودید؟ و یک لحظه از سوالم خجالت کشیدم، ماسکش را کمی پایین کشید و سلام داد و بعد انگار که چند سالی همدیگر را میشناسیم کیفش را روبهرویم باز کرد: همیشه یک عالمه کتاب با خودم دارم، فروشگاه، بازار، سالن ورزشی، بانک و هر کجا که من و گروهم برویم این کتابها را برحسب سن مخاطبمان به آنها هدیه میدهیم.
فرشتگان سرزمین من_گروه؟ چه جالب، میتوانم بیشتر درباره کارهای فرهنگیتان بدانم؟
خانم مهدیزاده، چند سرفه کوتاه کرد تا صدایش را صاف کرده باشد: خب راستش را بخواهید چهار سالی میشود که گروه «فرشتگان سرزمین من» را تشکیل دادهایم، بنده کارشناسی ارشد مشاوره و فرهنگی هستم اما همیشه احساس میکردم که کار بزرگتری از دستم برمیآید و از خودم میپرسیدم که تا کی باید منتظر خانمها و دختران جوانی باشیم که حجاب را کمی آسان میگیرند؟ شاید آنها هیچوقت به هیچ مکانی برای تغییر نوع پوششان و حتی آشنا شدن با اعتقادات و فرهنگ اصیل ایرانی مراجعه نکنند، شاید آنقدر تبلیغات منفی زیاد شود که ندیده و نشنیده، از حجاب متنفر شوند، پس خودمان باید به سراغشان برویم اما نه به اسم امر به معروف و نهی از منکر و نه با بیان تند و خشن که «خانم، موهایت را بپوشان یا آستینت را بکش پایین»، چون برخورد تند بیشتر از جاذبه، دافعه ایجاد میکند و حتی خود من و شما هم در برابر کسی که به شکل دستوری میخواهد حرفش را به ما منتقل کند حالت تدافعی میگیریم هرچند ممکن است که این حرف، حق هم باشد.
چقدر تقدیم کنم؟
کار فرهنگی ما مکان و زمان مشخصی ندارد، کیفهای من و اعضای گروه پر از کتاب است و هر کجا که میرویم این کتابها را هدیه میدهیم؛ یادم میآید یک بار به دختر جوانی یک کتاب هدیه دادم، آن بنده خدا هم که نمیدانست قضیه از چه قرار است دستپاچه شد و گفت: چقدر باید تقدیم کنم؟ میتوانستم بگویم که کار ما ترویج حجاب است و یک گروه فرهنگی میباشیم که با کمکهای مردمی کتاب میخریم و توزیع میکنیم اما دنبال جاذبه بودم نه دافعه، به خاطر همین با خنده دستش را فشار دادم و گفتم: شما تا حالا شلهزرد خوردی؟ این کتاب هم یه نوع نذره، با این تفاوت که وقتی خوندنش تموم کردی لطف کن و به یه دست دیگه بسپارش که این کتاب در گردش باشه.
محمّدی کوچک
جذب آدمها برایش خیلی مهم بود، با دیدنش یاد حرف ادیب نامدار، «رشید سلیم الخوری» افتادم که میگفت: «پیامبر هرسال بر زبان شما مسلمانها متولد میشود و هر روز در دلهایتان میمیرد! و اگر او در دلهایتان زنده میشد، هر یک از شما محمدی کوچک بودید و از هزار سال پیش همه مردم عالم مسلمان بودند!»، ای کاش میتوانستم خانم مهدیزاده و گروهش را به آقای الخوری نشان دهم، محمدهای کوچکی که برای شناساندن اسلام حقیقی به خواهران و دختران شهرشان دست را به توکل نام اعظم «الله» بر زانو زدند و بلند شدند.
یکی از کتابها را گرفتم و ورق زدم، کلمه «حجاب» نه در عنوان و نه حتی در فصلهای کتاب به کار نرفته بود، ناخودآگاه زیرلب زمزمه کردم: به این میگن یک انتخاب هوشمندانه؛ خانم مهدیزاده که صدایم را شنید سرش را تکان داد: بله، خدمتتان که گفتم ما دنبال جاذبه هستیم نه دافعه؛ شما خودت را بگذار جای یک دختر شل حجاب که برای خرید به فروشگاه محل آمده، آنوقت من یا یکی از اعضای گروه، کتابی با عنوان مثلا حجابِ اینچنین و آنچنان را روبهرویش بگیریم، خب معلوم است که به او برمیخورد به خاطر همین با کارشناسی، کتابهایی را انتخاب میکنیم که مفهوم «حجاب» در آنها حل شده است، در واقع همه با مفاهیم ابتدایی حجاب و حدود آن آشنا هستند پس باید به دنبال تلنگر باشیم ضمن این، برگههایی با شعرها و متنهای کوتاه را بین صفحات کتاب میگذاریم که برای خودشان دلبریها دارند و تعریفش را از زبان همان دخترانی که هدیه گرفتهاند خیلی شنیدهاییم.
بفرمایید خانم مهماندار
کتابها همیشه با ما است، یک روز سفر خیلی مهمی داشتم اما نذر کتاب را مگر میشد حتی برای چند روز کنار گذاشت؟ به قول شاعر، «چه محال خندهداری»، خلاصه همانطور که با عجله ساک را میکشیدم بالاخره سوار هواپیما شدم اما با دیدن خانم مهماندار ناخودآگاه دست به سلاحم بردم!
کتاب را در دستش گذاشتم و کمی با هم خوش و بش کردیم، گفتم «بفرمایید نذری است»! نگاهش برای چند لحظه بین من و کتاب سردرگم بود اما بعد با لبخند گفت: «قبول باشه، چه نذری خوشمزهای»؛ آن روز نذر کتاب ما تا پشت کابین خلبان هم رسید و این برای ما کافی بود.
۱۰ هزار تومانمردم واقعا علاقهمند هستند، کار به جایی رسیده که اعضای ثابتی داریم که ماهیانه مبالغی را برای خرید کتاب به حساب گروه واریز میکنند، روزهای اول خبر میدادند که مثلا من مرضیه هستم و این ماه پنجاه هزار تومان واریز کردم اما حالا خیلیها بی هیچ نشانی برای نذر کتاب هزینه میکنند.
البته ما سقف ماهیانه ده هزار تومان را درنظر گرفتیم تا همه در این نذر فرهنگی شریک باشند ولی خیلیها دنبال قرض حسنهی بینشانی بین خود و خدایشان هستند و واقعا از تمام وجود مایه میگذارند.
از چادری میترسیددر مناسبتهای مختلف به خیابانها، پارکها، سوپرمارکتها، آرایشگاهها و خلاصه هرکجا که قدم یاری کند میرویم و به دخترانی که دست در دست مادرانشان هستند گل و گیره سر و عروسک و دفترچههای رنگی رنگی هدیه میدهیم.
شاید باورتان نشود اما یکی از مادرها که اتفاقا موهایش از زیر شال نیز بیرون زده بود وقتی یکی از دختران گروه با پوشش کامل رفت و به دخترش عروسک و گیره سر داد گفت: تاثیری که شمای چادری امروز بر دختر من گذاشتید تا آخر عمر با او باقی میماند، شما او را عاشق خودتان کردید، در صورتی که او قبلا از خانمهای چادری میترسید!
پدر از قلم نیفتد
هیچوقت نباید برای کار فرهنگی محدودیت ایجاد کرد که مثلا جامعه هدف من فقط دختران یا مثلا زنان باشد، به خاطر همین برای روز دختر امسال یک تعداد هدیه را در بستهبندیهای قشنگ و جذاب آماده کردیم و به پدرانی که از ماشین پیاده میشدند یا در باجه بانک منتظر نوبتشان بودند برحسب سن دخترشان میدادیم که به آنها هدیه بدهند.
شاید به دلیل مشغله، روز دختر از خاطر پدر رفته بود، میتوانستیم با یک بنر سطح شهر یا بروشور یادشان بندازیم اما ما میخواستیم با هدیههایمان سفیران حجاب شویم و ناخوانده وارد خانهها شویم تا دختران شهرمان هدیهای با بوی حجاب را از دست پدرشان بگیرند و بدانند که چقدر برای او مهم هستند، حالا تصمیم و تاثیر نهایی هرچه شد قطعا بدتر از قبل که نخواهد بود و لااقل میتوانیم دلخوش باشیم به اینکه هرچند به راه بادیه رفتن خطرناک است اما باطل، ننشستهایم.
نذر کتاب
چندتا از کتابها را میگیرم و در کیفم میگذارم، تا به خودم بیایم به پارک زیتون رسیدهایم، برای اولین بار، کار سختی به نظر میآید؛ خانم مهدیزاده روسریام را صاف میکند: «لبخند بزن دخترم»، کیفم را بلند میکنم: «خانم مهدیزاده، آخر از پشت ماسک مگر خنده معلوم است؟!»، دستم را میکشد و خانم جوانی را که از دور در حال نزدیک شدن بود را نشانم میدهد: «خنده اگر واقعی باشد از دریچه چشمها منتشر میشود پس زیاد درگیر ماسک نباش، برو ببینم چیکار میکنی»
قدمهایم را آرام میکنم، حالا در کنار هم قرار گرفتهایم، کتاب را از کیفم درمیآورم: «بفرمایید نذری است»، دختر با لبخند کتاب را از دستم میگیرد و رد میشود، خانم مهدیزاده راست میگفت، خنده که واقعی باشد از پشت ماسک هم دست تکان میدهد، ما باید دنبال جاذبه باشیم.»